سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات چند سال پیش را مرور می کنم؛ سال 80 یا 81بود؛ 9 سال پیش و چه زود گذشت. آن سال قرار بود رهبر ساعت 8 صبح میدان امام اصفهان باشد، ساعت 7 خودمان را گذاشته بودیم میدان امام، اگر چه باید از فلکه ی احمد آباد تا میدان را باید پیاده طی می کردیم، تا ساعت 10 انتظار کشیدیم تا ساعت های 10 یا 10:30 بود که رهبر آمد. جایگاه درست روبروی عالی قاپو بود، به موازات طبقه ی دوم؛ نیمه ی چپ میدان دست خانم ها بود و همین باعث می شد جایگاه تقریباً در قسمت خانم ها باشد و اشراف روی آن عالی.
بگذریم؛ با آن تجربه می دانستم وقتی رهبر قرار است ساعت 8 بیاید ساعت 10 میدان آستانه است. از خانه می زنم بیرون، تا برسم به میدان مطهری تقریباً خبری نیست، خیابان ارم مملو از جمعیت است، جمعیت خانم ها فشرده و در هم، در پیاده رو سمت راست منتظرند و بقیه ی خیابان متعلق به آقایان است، عده ای می روند و عده ای باز می گردند! و البته گاهی هجوم می آورند میان خانم ها و غرش می کنند که بروید کنار، به نامحرم نخورید! احتمالاً خانم ها باید با دیوار یکی شوند! به سختی از میان فشار جمعیت خودم را به جلو می کشم و هر قدمی که برمی دارم عده ای می گویند: جلو راه را بستند، همین جا باید وایسید! فکر می کنم: مگر مراسم میدان آستانه نیست؟
بی اهمیت خودم را می رسانم به سه راه یا شاید چهارراه بازار، دیگر خبری از فشار جمعیت نیست، راه هم بسته نیست؛ مردم به سمت میدان آستانه در حرکتند، من هم می رم. در مسیر معلوم است قبلاً گل های گلایل سفید و بنفش پخش شده، عده ای هم هنوز در حال پخش پوستر هستند. به نرده های بازرسی که می رسم کسی می گوید: گوشی های موبایل را می گیرند، کیف و لوازم آرایش هم همراه تون نباشه، پوستر هم نمی شه ببرید داخل...
اصفهان از این خبرها نبود، به نرده های جلوی میدان که می رسیدیم خوب می گشتندمان و پس از اطمینان با همه ی وسایلمان می رفتیم داخل میدان. اما اینجا...
می روم وسیلم را تحویل دهم، اتوبوس اول به من که می رسد می گوید کارت هایمان تمام شد، اتوبوس دوم و سوم هم همین طور است، به اتوبوس چهارم که می رسم وقتی می بیند کیف است می گوید تحویل نمی گیریم فقط گوشی موبایل! کمی خواهش و تمنا اثر می کند، کیف را تحویل می دهم و دوباره می روم توی صف...
وارد میدان آستانه می شوم، جایگاه خیلی پایین است و البته در قسمت مردها؛ دید ندارم، می گردم تا جایی مناسب پیدا کنم، ساعت 8:30 است. حساب می کنم تا ساعت 10بهتر است بنشینم به جای ایستادن.  کنارم مادری است همراه دختر چهار ساله اش. به هر طرف که نگاه می کنم کودکان حضور دارند، با شوق. کودکی می گوید: مامان مامان، صل علی محمد/ چرا آقا خامنه ای نیامد؟
محو کودک کنار دستی ام می شوم؛ چه اخمی کرده است، نه مثل دیگران بازی می کند، نه گریه می کند، نه سخن می گوید، نه گلایه می کند، نه آب می خواهد، نه حرفی از خستگی می زند! هیچ! سعی می کنم تشویقش کنم به سخن گفتن اما همچنان با اخم نگاهم می کند بدون کلامی! ساعت ده که می شود دو شاخه گل مصنوعی را که به دست دارد می اندازد زمین و می گوید: چرا آقا نیامد؟ مادرش دلداری اش می دهد که گل هایت را بردار، آقا می آید...
مسول مراسم مدام شعاری را با مردم تکرار می کند، مصر است که این شعار به طور یکپارچه داده شود. عقربه ها ساعت 11:15 را نشان می دهد که جمعیت یک پارچه بلند می شود، همه یک باره به جلو می روند، دست ها بالا است، یکی از شوق گریه می کند، دیگری فریاد می زند، کسی را تاب و توان شعار دادن نیست، اشک ها امان نمی دهد، کمی که التهاب ها آرام می گیرد عده ای شعار می دهند، به کودک نگاه می کنم، اخم هایش باز شده، با برقی در چشم و لبخندی وصف نشدی بر لب در آغوش مادرش شعار می دهد:صل علی محمد// نایب مهدی آمد...
سقف کیوسک های تلفن پر است از حضور کودکان، مادری نوزادش را به آغوشم می سپارد تا فرزند دیگرش را بغل کند رهبر را ببیند؛ کودک به محض دیدن آقا می زند زیر گریه...
نمی دانم مسولان شنیدند که آقا تاکید کرد به کارهایی که باید در قم بشود اما نشده؟ به سرعت خیلی پایین پیشرفت در قم؟
عقربه ها خیلی زود خودشان را می کشند روی عدد 12 و این باعث می شود آقا دعای آخر جمله هایش را بگوید تا مبادا نماز مومنین به تاخیر بیفتد؛ نماز اول وقت...

همه چیز چه زود گذشت، خیلی زود...
بگذارید نگویم چطور وسایل ها را تحویل نگرفته میان سیل جمعیت مردان محاصره شدیم! و میان فریادهایشان که هجوم می آوردند سمت خانم ها و می گفتند خودتان را بکشید کنار، به نامحرم نخورید!

این جا قم است، شهری برای مردان...


[ پنج شنبه 89/7/29 ] [ 2:7 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه